کتاب پشت در های بهشت
رضا کاشانی اسدی، مخاطبش را به شهر کوفه و زمانی می برد که 10 هزار نامه برای امام حسین (علیه السلام) فرستاده شده و از او دعوت کرده اند برای امامت به کوفه بیاید. اما با ورود عبیدالله بن زیاد، ورق برمی گردد و کوفه روی دیگرش را نشان می دهد. در نتیجه کوفه در اختیار ابن زیاد قرار گرفته و مردم شهر و قبایل برای بیعت با او، از هم سبقت می گیرند.
داستان این رمان درباره جوانی به نام موقع است که مقابل پدر خود می ایستد و خواستار رسیدن به لشگر امام حسین (ع) است. موقع، شاگرد ویژه حبیب بن مظاهر (ع) است. وقتی حبیب به قصد پیوستن به امام حسین (ع) از کوفه خارج می شود، موقع با واقعیتی روبرو می شود که …
قسمت از کتاب پشت در های بهشت
یکی با صدای ترسناک گفت: «مشعل روشن نکنید، آدمهای ما همه جا در کمین نشستهاند. تمام سخنانتان را شنیدیم. جمعی در پس دیوار آمادهاند که زبانتان را ببرند. شما خواست خلیفه مسلمین و امر والی او را به سخره گرفته اید. نه قداست مسلم را دارید نه قدرت عروه را؛ به خاک سیاهتان می نشانیم. امیر عبیدالله از سر دوستی درآمد، سکه در دامان تا ریخت، دلش خون بود و لبش خندان، با او چه کردید؟ حالا یا تسلیم می شوید و یا گردنتان را مقابل خنجر بگیرید. راه دیگری نیست. و السلام!»
مرد دوم گفت : «عقیده دارم تا وقتی کارها با نرمی پیش می رود، چه حاجت به تندی و سختی؟ تقاضا دارم تک تک از باغ خارج شوید. مردان، زنان و بچهها در این نیمه شب خوابند، مبادا برای آنان زحمتی پیش آید. امشب تا صبح بیندیشید و منتظر فرمان امیر باشید.»
افراد وحشت زده و تک تک خارج می شدند. در میان آنان، من هم خون آلود دست پدر بزرگ را گرفتم و از باغ خارج شدم. در ظلمت شب پدربزرگ توان راه رفتن نداشت. گاه بر خود می لرزید و گریه می کرد. صدای خفیف ناله جمعی از دور شنیده می شد. پدر بزرگ را رها کردم و به آنان نزدیک شدم.در زیر نور مهتاب دیدم که آنها را دست و پا بسته و پابرهنه به زندان شهر میبرند. چنان درگیر و وضعیتشان شدم که از آمدن پدربزرگ غافل شدم. سیاهی جوانی که لنگ لنگان به من نزدیک میشد را دیدم .سیاهی گفت :«که هستی؟»
_ بنده خدا. تو چه هستی؟
_، محمد پسر سعید.
_ پدرت کجاست؟ اینجا چه می کنی؟
_به دنبال او بودم. مرا اشتباه گرفتند و به این سو کشاندند.
صدای تعقیب و گریز از دور و نزدیک شنیده میشد.
محمد گفت: «حرکت کنیم تا دوباره گرفتار نشویم.»
_نترس؛تمام قدرتشان همین است.
نترسم؟ آنچه پدرم می خواست با کلام در من بنشاند، امشب خود با دیده گرفتم. تمام محبت و بذل و بخشش دروغ بود، دروغ.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.