کتاب قرار بی قرار مولف فاطمه سادات افقه
پیشنهادی ویژه برای علاقهمندان به ادبیات پایداری و سرگذشتنامههای شهدا
📚قرار بی قرار
✍🏻فاطمه سادات افقه
✨روایتی دلنشین از زندگی شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده✨
🔹انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتابهای دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیتهای گستردهای دارد، از زیرمجموعههای بنیاد فرهنگی روایت فتح است.
بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنوارههای بینالمللی فیلم مقاومت، جشنواره تئاتر مقاومت، جشنواره هنر مقاومت است و در حوزههای تئاتر و هنرهای نمایشی، مستند، سینما، هنرهای تجسمی، ادبیات و رسانه فعالیت دارد.
🔹شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او آبان ماه سال 1394 روز تاسوعا در عملیات محرم در حومه حلب به شهادت رسید.
🔹براساس روایت راویان، مصطفی علاقۀ عجیبی برای رفتن به سوریه و دفاع از حریم آلالله داشت تا حدی که وقتی احساس کرد از طریق ایران نمیتواند به سوریه برود، سعی کرد از طریق عراق وارد سوریه شود که وقتی در این راه هم ناموفق بود به عنوان افغانی همراه با بچههای فاطمیون عازم سوریه میشود.
در آنجا نیز به دلیل لیاقت و شایستگیهایی که از خود بروز میدهد به عنوان فرمانده تیپ فاطمیون منسوب و چندین مرتبه مجروح و برای مداوا به ایران اعزام میشود و هر بار قبل از بهبودی کامل به سوریه بازمیگشته است.
همسرش نقل می کند که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه ها داشته است. او به مشهد می رود، ریش هایش را کوتاه می کند و به مسئول اعزام می گوید که یک افغانستانی است.
مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود. و دست آخر به آرزویش که دیدار محبوب بود نائل آمد و عند ربهم یرزقون شد.
📗✨برشی از کتاب✨:
فریاد لبیک یا زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه می شد پیشروی کرد.
سید من را صدا زد و گفت «به تکفیری ها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم.
باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم! » این جملات را به عربی برایشان گفتم.
تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند.
بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند.
یکی از تکفیری ها پشت بی سیم گفت «مگه شما مسلمانید؟»
گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.»
نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم…
بخشی دیگر از متن کتاب قرار بی قرار:
بعد از شهادت شهید قاسمی دانا شور و ولولۀ خاصی در مشهد به پا شد.
خیلی دلم میخواست بروم سوریه و مدافع حرم شوم. به هر دری زدم تا از طریق سپاه وارد شوم؛ اجازه ندادند.
مجبور شدم از گذرنامۀ افغانستانی استفاده کنم و در قالب نیروهای لشکر فاطمیون، سال 1393 راهی سوریه شوم و جزئی از گردان عمار باشم.
برای اولین بار سیدابراهیم را در آنجا دیدم.
محل اقامت ما در یک مدرسه بود. هر کلاس برای ده، دوازده نفر گنجایش داشت.
بعد از چهار، پنج روز آنقدر شیفتۀ صمیمیت و نورانیت سید شدم که دلم طاقت نیاورد.
یک گوشه ای گیرش آوردم و گفتم: «سیدجان می خوام یه چیزی بگم!»
نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت: «میدونم ایرانی هستی! » خیلی از زمان آشناییمان نگذشته بود که رفتارهای سیدابراهیم مرا مجذوب خود کرد.
یک ماهی که گذشت برای مرخصی به تهران برگشت. قبل از رفتن، مرا به عنوان معاون خودش به نیروها معرفی کرد.
…….
📚انتشارات روایت فتح