کتاب بچه های کوهستان
به روستای بعدی رسیدم. دودل بودم داخل روستا بروم یا نه. کنار چند تا درخت نشستم و کمی از بیسکویتی که پیرمرد دورهگرد بهم داده بود، خوردم. با خودم کلنجار میرفتم که چه کار کنم و چه کار نکنم. دراز کشیده بودم که متوجه شدم یک مرد و پسر نوجوانی دارند به طرفم میآیند. خودم را به خواب زدم، ولی زیرچشمی آنها را میپاییدم. مرد که متوجهم شده بود، به پسرش گفت: «تو گله را ببر، من الان میآیم.»
مرد آرام آرام به من نزدیک شد. خودم را به خواب زده بودم که با نوک چوبدستیاش تکانم داد. چشم که باز کردم، پرسید: «کی هستی، غریبه؟»
پا شدم و با او احوالپرسی کردم. همانجا ایستاد و یواش یواش شروع کرد به حرف زدن. پرسید: «کجایی هستی و از کجا میآیی؟»
کف دستم را نشانش دادم. وقتی اسم کدخدا صالح را دید، مطمئن شد و گفت: «اینجا چه کار داری؟»
دوباره ماجرای عروسی و کشته شدن یک نفر در آن مراسم و فرارم به عراق را تعریف کردم و گفتم: «گرسنهام بود. یک بندهٔ خدایی مرا برد خانهٔ کدخدا و سیرم کرد. نیتم این بود بروم سلیمانیه کار کنم، ولی پشیمانم کردند و گفتند که برگرد برو ایران.»
تا به اینجا رسیدم، مرد آهی کشید و گفت: «من هم اصلیتم ایرانی است. زمانهای دور، پدرم آمده عراق، اینجا ماندگار شده و زن گرفته. ما هم اینجا به دنیا آمدیم و سالهاست اینجا زندگی میکنیم و آن پسر هم بچة من است.»
خوشحال شدم و احساس کردم که این مرد میتواند کمکم کند. گفت: «من میروم دنبال پسرم. تو همینجا باش، جایی نرو تا خودم بیایم سراغت و ببرمت خانه.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.